X
web design
تفریح و سرگرمی
آخرین مطالب
پیوند های روزانه
مسافر خسته


یه مسافر خسته كه از یه راه دور مي اومد، سر راه به یه درخت تنهایی رسيد که جز اون درخت دیگه ای نبود و تصميم گرفت كه زیر سايۀ درخت یکمی اسـتراحت كنه غافـل از اين كه این درخت جـادويي بود، درختي كه مي تونست، هر ارزو و فکری كه
توی دل مي گذره برآورده بسازه...!
تعداد بازدید از این مطلب: 112
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده ,
قضاوت بهلول در برابر هارون الرشید

هارون الرشید از بزرگان خواست که فردی را برای قضاوت در بغداد انتخاب کنند. اطرافیان او و بزرگان شهر همگی با هم گفتند کس دیگری را عادل تر از بهلول سراغ نداریم؛ او را انتخاب نمایید.

خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند...

تعداد بازدید از این مطلب: 124
موضوعات مرتبط: حکایت ,
دیوانۀ باهوش...!

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.

هنگامی‌که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چه کار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می‌گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

هنگامی‌که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.

پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت:
من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

منبع: kocholo.org

تعداد بازدید از این مطلب: 129
برچسب‌ها: دیوانۀ باهوش...! , دیوانه , باهوش , داستان کوتاه , جالب و زیبا , داستان کوتاه جالب و زیبا , داستان خواندنی , داستان , کوتاه , جالب , خواندنی , زیبا , مردی , هنگام , رانندگی , جلوی , تیمارستان , پنچر , تعویض لاستیک , سرگرم , ماشین , سرعت , مهره , چرخ , جوی آب , مرد , حیران , تصمیم , رها , خرید , مهره چرخ , دیوانه‌ها , حیاط تیمارستان , نظاره گر , ماجرا , ٣ چرخ , دیگر , ٣ مهره , تعمیرگاه , توجه , بهتر , عمل کرد , لاستیک زاپاس , زاپاس , فکر جالب , هوشمندانه , لبخند , احمق , داستان های کوتاه جالب و زیبا , داستان های کوتاه خواندنی زیبا ,
استاد و دانشجوی بی ادب..!
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ ! ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ . ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ : ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ ” ﮔﺎﻭ ” ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﺭﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ : ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ..!
تعداد بازدید از این مطلب: 91
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , خنده دار ,
دلی مهربان و بزرگ

دختر کوچکی به مهمانشان گفت: «می خوای عروسک هامو ببینی؟»

مهمان با مهربانی جواب داد: « آره عزیزم »

دخترک دوید و همه عروسک هایش را آورد. بعضی از آنها خیلی بانمک بودند. در بین آنها یک عروسک «باربی» هم بود.

مهمان از دخترک پرسید: « کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ » و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می گوید «باربی» اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: «اینو بیشتر از همه دوست دارم.»

مهمان با کنجکاوی پرسید: « این که زیاد خوشگل نیست!»

دخترک جواب داد: «آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛ اون وقت دلش میشکنه...»


مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد...

رالف اسکات

تعداد بازدید از این مطلب: 83
افکارم از کودکی درباره ی پدرم!!!

وقتی من ...

3 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده.

5 ساله که شدم، فکر کردم پدرم خیلی چیزهارو می دونه.

6 ساله که شدم، فکر کردم پدر من از همه ی پدرها باهوش تره.

8 ساله که شدم، با خودم گفتم همه چیز رو هم نمی دونه.

10 ساله که شدم، با خودم گفتم اون موقع ها که پدرم بچه بوده همه چیز با الان فرق داشته.

12 ساله که شدم، گفتم خُب طبیعیه پدرم هیچی در این مورد نمیدونه، دیگه پیرتر از اونه که دوران بچگیش یادش بیاد.

14 ساله که شدم، گفتم زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم، اون خیلی قدیمیه!

16 ساله که شدم، دیدم خیلی نصیحتم می کنه، گفتم باز اون گوش مفت گیر آورده.

18 ساله که شدم، وای خدای من! باز به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم گیر داده.

20 ساله که شدم، پناه بر خدا! بابام به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه.

25 ساله که شدم، دیدم باید ازش بپرسم، چون چیزها زیادی دربارۀ این موضوع میدونه.

30 ساله که شدم، به خودم گفتم بد نیست از پدرم نظرش رو درمورد این مسئله بپرسم، هرچی باشه چندتا پیراهن از من بیشتر پاره کرده و خل تجربه داره.

40 ساله که شدم، مونده بودم پدرم چطوری از پس این همه مشکلات و کارها بر میاد؟! چقدر عاقل و با تجربه است.

.

.

.

50 ساله که شدم... حاظر بودم همه چیزم رو بدم که پدرم برگرده تا من بتونم باهاش دوباره حرف بزنم، درددل کنم، مشورت کنم و ازش چیزهای بیشتری یاد بگیرم... اما افسوس که قدرشو ندونستم...

و حالا حرف من به تو دوست عزیز اینه که اگه پدرت زنده است قدرشو بیشتر بدون.

پُرکارترین، زحمتکش ترین،بی ادّعا و بی توقع ترین

فرد خانواده، «پدر» است.

«فرانتس فانون»

تعداد بازدید از این مطلب: 82
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده , ,
جواب انیشتین به خواستگارش

روزی یکی از بازیگران معروف آمریکایی به انیشتین نامه ای نوشت و گفت:

فکرش را بکن که اگر من و تو با هم ازدواج کنیم، با زیبایی من و باهوشی تو چه بچه هایی خواهیم داشت!

انیشتین در جواب این نامه گفت:

البته این یک طرف سکه است. تو فکر کن طرف سکه برگردد و عکس آن اتفاق بیفتد، آن وقت چه رسوایی بزرگی در دنیا رخ می دهد.

تعداد بازدید از این مطلب: 88
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده ,
آخه من یه دخترم...!

مادر من یک چشم نداشت. در بچگی بر اثر حادثه ای چشمش را از دست داده بود.

من کلاس سوم بودم. چون همیشه مادرم رو دیده بودم برام عادی شده بود و نقص عضوش رو احساس نمی کردم به خاطر همین در نقاشی هایم او را کامل می کشیدم. به جز زمان هایی که مادرم برای جلسه به مدرسه می آمد و بقیه بچه ها به او نگاه می کردند و یا در بیرون که بچه ها از مادرشان می پرسیدند این خانوم چرا اینجوری هست، و آن ها برای اینکه مادر من ناراحت نشود به آرامی جواب بچه هایشان را می دادند، آن زمان بود که من یادم می آمد مادر من یک چشم ندارد.

داداش من کلاس اول بود. روزی داداشم با گریه وارد خانه شد، مادرم او را در آغوش گرفت و پرسید چه شده است؟ او در جواب گفت: معلم نقاشیمان گفت اعضای خانواده خود را بکشید و دفتر نقاشی اش را نشان داد.

مادرم با دیدن دفتر نقاشی داداشم ناراحت شد و به او گفت اشکالی ندارد برو بیرن بازی کن.

من با دیدن دفتر نقاشی داداشم از اون بدم اومد. داداشم، مادرم را با من و خودش نقاشی کرده بود و یک چشم مادر را گودی سیاهی گذاشته بود. معلم با قرمز دور آن خط کشیده بود و نوشته بود پسرم دقت کن همه ی آدم ها دو چشم دارند، و به او نمره 10 داده بود.

من پیش مادرم رفتم در حالی که داشت ظرف ها را می شست، از پشت بغلش کردم و او هم من را نوازش کرد. به مادرم گفتم که از داداش بدم می آید و مادرم پرسید چرا؟

من هم گفتم چون توی نقاشیش یه چشمت رو نکشیده و مادرم گفت خوب داداشت واقعیت رو کشیده.

من گفتم پس چرا من نقاشی شما را کامل میکشم؟

مادرم جواب داد پسرها واقع بین هستند و اون چیزی رو که میبینن می کشن ولی دخترها اونجوری که دوست دارن میبینن و واقعیت رو برای خودشون تغییر میدن.

مادرم همان روز به مدرسه داداشم رفت. چون همه مادرم را میشناختند، مدیر از او پرسید چه شده که مدرسه آمدی؟ و مادرم گفت ققط می خواهم معلم نقاش پسرم رو ببینم.

خانم مدیر مادرم رو به دفتر استراحت معلم ها برد و با دست زن جوان و زیبایی را نشان داد و گفت این خانم معلم نقاشی هستند و به معلم گفت ایشون مادر همون دانش آموز ...کلاس یک الف است.

معلم نقاشی در حالی که در دستاش چای بود بلند شد، سرفه ای زد و با صدای لرزان سلام کردم. مدتی مادرم و معلم به یکدیگر نگاه کردند،پ و مادرم گفت از دیدن شما خوشوقتم و از اتاق خارج شد.

معلم به دنبال مادرم دوید و با همان صدای لرزان گفت من نمی دونستم.

مادرم گفت فکر کنم این نمره برای پسرم کم است و معلم جواب داد بله درست است. معلم رو 10 خط کشید و به او 20 داد.

مادرم به خانه برگشت و دفتر را داداشم نشون داد. داداشم خوشحال شد و مادرم به من چشمک زد که تو هم بخند، اما من نتوانستم تحمل کنم و گریه ام گرفت. داداشم گفت چرا گریه می کنی؟ و من گفتم:«آخه من یه دخترم»

اونموقع بود که فهمیدم معنی این جمله چیه!

آخه من یه دخترم...!

تعداد بازدید از این مطلب: 75
معلم و شاگرد

معلمی برای آموزش جمع کردن به شاگردش به او گفت:

پسرم اگه من به تو یه سیب و یه سیب و دوباره یه سیب دیگه بدم اونوقت تو چند تا سیب داری؟

شاگرد یه کم فکرکرد و با اطمینان گفت: چهار!

معلم که به شک افتاده بود دوباره تکرار کرد و گفت:

پسرم یکم بیشتر دقت کن و بگو ببینم، من اگه یه سیب و یه سیب دیگه و دوباره یه سیب به تو بدم چند تا سیب داری؟

شاگرد که دید معلم ناراحته و نمی خواست معلمش ناراحت باشه یه کمی بیشتر فکر کرد و اینبار با شک گفت: چهار؟

معلم یادش اومد که شاگردش توت فرنگی رو خیلی دوست داره و با خوشحالی گفت:

پسرم حالا اگه من به تو یه دونه توت فرنگی و یه دونه توت فرنگی دیگه و دوباره یه دونه توت فرنگی بدم، چندتا توت فرنگی داری؟

شاگرد که می خواست معلمش همینجوری خوشحال بمونه، با انگشتای دستش شمرد و گفت: سه تا!

معلم برای اینکه مطئمن بشه شاگردش درست یاد گرفته یه بار دیگه پرسید:

پسرم حالا اگه من به تو یه سیب و یه سیب دیگه و دوباره یه سیب دیگه بدم، چند تا سیب داری؟

شاگرد دوباره گفت: چهار!

معلم که عصبانی شده بود گفت: چرا چهارمیشه؟

شاگرد گفت: آخه من یه سیب دیگه تو کیفم دارم.

تعداد بازدید از این مطلب: 117
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , خنده دار ,
در این شهر من را میشناسند و در شهر های دیگر نمی شناسند!!!

انیشتین هیچوقت ظاهر مرتبی نداشت و عادت داشت که با لباس های کهنه و ظاهری نامرتب بگردد.

به همین دلیل دوستانش مرتب به او می گفتند کمی به وضع و ظاهر خودت برس و سعی کن مرتب باشی و لباس های تازه و زیبایی بپوشی. ولی انیشتین به این حرف ها اهمیتی نمی داد و می گفت:

«در این شهر همه مردم من را می شناسند و میدانند که من از بچگی همیشه با این ظاهر و لباس های کهنه بودم، پس چه اهمیتی دارد که من با ظاهر مناسب باشم یا با لباس های کهنه؟

دوستانش باز به او گفتند که حداقل زمان که به شهر های دیگر میروی به ظاهر خودت برس اما انیشتن دوباره گفت: «در شهر های دیگر هم که من را نمی شناسند و نمی دانند من چه کسی هستم پس نیازی نیست که مرتب باشم .»


تعداد بازدید از این مطلب: 94