یه مساÙر خسته كه از یه راه دور مي اومد، سر راه به یه درخت تنهایی رسيد Ú©Ù‡ جز اون درخت دیگه ای نبود Ùˆ تصميم گرÙت كه زیر سايۀ درخت یکمی اسـتراØت كنه غاÙـل از اين كه این درخت جـادويي بود، درختي كه مي تونست، هر ارزو Ùˆ Ùکری كه توی دل مي گذره برآورده بسازه...! تعداد بازدید از این مطلب: 112
برچسب‌ها:
مساÙر خسته ,
مساÙر ,
خسته ,
درخت ,
اسـتراØت ,
جـادويي ,
آرزو ,
تخت خواب ,
گـرسـنه ,
غذاي لذيـذ ,
مـرد ,
خوشØال ,
شـگÙت انگيـز ,
چشم ,
خستگي ,
عجيب ,
Ùكـر ,
ببر ,
گرسنه ,
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
منتشر شده در تاریخ يکشنبه 25 خرداد 1393
توسط سعید
هارون الرشید از بزرگان خواست Ú©Ù‡ Ùردی را برای قضاوت در بغداد انتخاب کنند. اطراÙیان او Ùˆ بزرگان شهر همگی با هم Ú¯Ùتند کس دیگری را عادل تر از بهلول سراغ نداریم؛ او را انتخاب نمایید. خلیÙÙ‡ دستور داد بهلول را نزد او بیاورند... تعداد بازدید از این مطلب: 124
برچسب‌ها:
قضاوت ,
بهلول ,
خلیÙÙ‡ عباسی ,
داوری ,
بغداد ,
قاضی ,
راست و دروغ ,
اسب ,
دیوانه ,
هارون الرشید ,
لبخند ,
دین ,
سگ ,
غذا ,
قضاوت بهلول ,
Øکایت ,
Øکایت بهلول ,
بهلول عاقل ,
موضوعات مرتبط:
Øکایت ,
منتشر شده در تاریخ چهارشنبه 14 خرداد 1393
توسط سعید
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی Øیاط یک تیمارستان پنچر شد Ùˆ مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی‌که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ Ú©Ù‡ در کنار ماشین بودند گذشت Ùˆ آن‌ها را به درون جوی آب انداخت Ùˆ آب مهره‌ها را برد. مرد Øیران مانده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ کار کند. تصمیم گرÙت Ú©Ù‡ ماشینش را همان جا رها کند Ùˆ برای خرید مهره چرخ برود. در این Øین، یکی از دیوانه‌ها Ú©Ù‡ از پشت نرده‌های Øیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد Ùˆ Ú¯Ùت: از Ù£ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن Ùˆ این لاستیک را با Ù£ مهره ببند Ùˆ برو تا به تعمیرگاه برسی. پس به راهنمایی او عمل کرد Ùˆ لاستیک زاپاس را بست. هنگامی‌که خواست Øرکت کند رو به آن دیوانه کرد Ùˆ Ú¯Ùت: خیلی Ùکر جالب Ùˆ هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد Ùˆ Ú¯Ùت: منبع: kocholo.org تعداد بازدید از این مطلب: 129
برچسب‌ها:
دیوانۀ باهوش...! ,
دیوانه ,
باهوش ,
داستان کوتاه ,
جالب و زیبا ,
داستان کوتاه جالب و زیبا ,
داستان خواندنی ,
داستان ,
کوتاه ,
جالب ,
خواندنی ,
زیبا ,
مردی ,
هنگام ,
رانندگی ,
جلوی ,
تیمارستان ,
پنچر ,
تعویض لاستیک ,
سرگرم ,
ماشین ,
سرعت ,
مهره ,
چرخ ,
جوی آب ,
مرد ,
Øیران ,
تصمیم ,
رها ,
خرید ,
مهره چرخ ,
دیوانه‌ها ,
Øیاط تیمارستان ,
نظاره گر ,
ماجرا ,
٣ چرخ ,
دیگر ,
٣ مهره ,
تعمیرگاه ,
توجه ,
بهتر ,
عمل کرد ,
لاستیک زاپاس ,
زاپاس ,
Ùکر جالب ,
هوشمندانه ,
لبخند ,
اØمق ,
داستان های کوتاه جالب و زیبا ,
داستان های کوتاه خواندنی زیبا ,
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
جالب و زیبا ,
منتشر شده در تاریخ شنبه 10 خرداد 1393
توسط سعید
ﯾﻪ ïºï»ïº¯ ﯾﻪ ﺩïºï»§ïº¸ïº ﻮﯾﯽ ï»ïºïº³ï»ª ﺧﻮïºïº©ï»¥ ï»ïº¬ïº ﻣﯿﺮﻩ ïº³ï» ï»’ ﺩïºï»§ïº¸ï®•ïºŽï»© . ï»ï»Ÿï¯½ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ïºïº³ïºŽïº—ﯿﺪ ï» ïºï»ïº‘ﻪ ïºï»ï¯¼ ïºïº³ïº˜ïºŽïº© ﺩïºï»§ïº¸ï®•ïºŽï»© ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ï»ïº·ïº®ï»ï»‰ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ï»ïº¬ïº ﺧﻮïºïº©ï»¥ . ïºïº³ïº˜ïºŽïº© ﺗﺎ ïºï¯¾ï»¦ ﺻﺤﻨﻪ ïºï» ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ï» ï»£ï¯¿ï®•ï»ª : ﮔﺎï»ï»«ïºŽ ﺑﺎ ï˜ïº®ï»§ïºªï»© ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ï»ïº¬ïº ﻧﻤﯿﺨﻮïºï»¥ . ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»® ïº§ï¯¿ï» ï¯½ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ïº‘ï» ï»ª ﺩïºïº³ïº˜ï»ª ï»ïºïº³ï»ª ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ï˜ïº®ï»ïºïº¯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ï» ï»£ï¯¿ïº®ï»¡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ! ïºïº³ïº˜ïºŽïº© ï®ï»ª ïº·ïºªï¯¾ïºªïº ïºïº¯ ﺩﺳﺖ ﺩïºï»§ïº¸ïº ﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮïºïº ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ïºï»£ïº˜ïº¤ïºŽï»¥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»®ïºï» ﺳﺮï»ï¯¾ïº² ï®ï»¨ï»ª ! ﺳﺮ ïºï»£ïº˜ïº¤ïºŽï»¥ ïºïº³ïº˜ïºŽïº© ﺑﻌﺪ ïºï¯¾ï»¨ï®‘ﻪ ï»ïºï»—ﻪ ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»®ïºï» ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»® ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ïºïºïº£ïº˜ï¯½ ﺩïºïº³ï»® ï˜ïºŽïº± ï®ï»¨ï»ª ï»ïºïº³ï»ª ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﯾﻪ ﺳﻮïºï» ﻣﯿï™ïº®ïº³ï»¢ ïºï®”ﻪ ﺟﻮïºïº ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ . ï» ïº³ï»®ïºï» ïºï¯¾ï»¨ï»ª : ﺗﻮ ﯾﻪ ï®ï¯¿ïº´ï»ª ï˜ï»®ï» ï» ïº—ï»® ﯾﻪ ï®ï¯¿ïº´ï»ª ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ï» ïº·ï»Œï»®ïº ï»ïºŸï»®ïº© ﺩïºïºï»© ﺗﻮ ï®ïºªï»ï»£ï»® ïºï»§ïº˜ïº¨ïºŽïº ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»® ï®ï¯¿ïº´ï»ª ï˜ïº® ï˜ï»®ï» ! ïºïº³ïº˜ïºŽïº© : ï»ï»Ÿï¯½ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ï» ïº·ï»Œï»®ïº ï» ïºï»§ïº˜ïº¨ïºŽïº ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ï®ï»ª ïº§ï¯¿ï» ï¯½ ﻣﻬﻤﺘﺮ ïºïº¯ ï˜ï»®ï»Ÿï»ª ! ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»®: ïº‘ï» ï»ª ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ï¼ï»®ï»¥ ﻫﺮ ï®ïº´ï¯½ ï¼ï¯¿ïº°ï¯¾ï»® ï»ïºï»£ï¯¿ïºªïºïºï»© ï®ï»ª ﻧﺪïºïºï»© ! ïºïº³ïº˜ïºŽïº© ï®ï»ª ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ïºï»ï»£ïºªï»© ﺑﻮﺩ ï˜ïºŽï¯¼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»® ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ â€ ï®”ïºŽï» â€ ï» ïº‘ïº®ï®”ï»ª ïºï» ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»® . ﺩïºï»§ïº¸ïº ï»® ﺑﺪï»ï»¥ ïºï¯¾ï»¨ï®‘ﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ï®ï»¨ï»ª ïºïº¯ ï®ï»¼ïº± ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮïºï»ï»¥ ï»ï»Ÿï¯½ ï¼ï»¨ïºª ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ï» ïº‘ï»ª ïºïº³ïº˜ïºŽïº©ïºµ ﻣﯿﮕﻪ : ïº§ï¯¿ï» ï¯½ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ï˜ïºŽï¯¼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ïºï»£ï»€ïºŽïº—ﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ï»ï»Ÿï¯½ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ïºï»“ﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ..! تعداد بازدید از این مطلب: 91
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
خنده دار ,
منتشر شده در تاریخ يکشنبه 31 فروردين 1393
توسط سعید
دختر Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ به مهمانشان Ú¯Ùت: «می خوای عروسک هامو ببینی؟» مهمان با مهربانی جواب داد: « آره عزیزم » دخترک دوید Ùˆ همه عروسک هایش را آورد. بعضی از آنها خیلی بانمک بودند. در بین آنها یک عروسک «باربی» هم بود. مهمان از دخترک پرسید: « کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟ » Ùˆ پیش خودش Ùکر کرد Ú©Ù‡ دخترک Øتما Ù…ÛŒ گوید «باربی» اما خیلی تعجب کرد وقتی Ú©Ù‡ دید دخترک به عروسک تکه پاره ای Ú©Ù‡ یک دست هم نداشت اشاره کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «اینو بیشتر از همه دوست دارم.» مهمان با کنجکاوی پرسید: « این Ú©Ù‡ زیاد خوشگل نیست!» دخترک جواب داد: «آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست Ú©Ù‡ باهاش بازی کنه Ùˆ دوستش داشته باشه؛ اون وقت دلش میشکنه...» مهربانی را از کودکی آموختم Ú©Ù‡ برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد... رال٠اسکات تعداد بازدید از این مطلب: 83
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
جالب و زیبا ,
منتشر شده در تاریخ جمعه 29 فروردين 1393
توسط سعید
وقتی من ... 3 ساله Ú©Ù‡ بودم Ùکر Ù…ÛŒ کردم پدرم هر کاری رو Ù…ÛŒ تونه انجام بده. 5 ساله Ú©Ù‡ شدم، Ùکر کردم پدرم خیلی چیزهارو Ù…ÛŒ دونه. 6 ساله Ú©Ù‡ شدم، Ùکر کردم پدر من از همه ÛŒ پدرها باهوش تره. 8 ساله Ú©Ù‡ شدم، با خودم Ú¯Ùتم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله Ú©Ù‡ شدم، با خودم Ú¯Ùتم اون موقع ها Ú©Ù‡ پدرم بچه بوده همه چیز با الان Ùرق داشته. 12 ساله Ú©Ù‡ شدم، Ú¯Ùتم Ø®Ùب طبیعیه پدرم هیچی در این مورد نمیدونه، دیگه پیرتر از اونه Ú©Ù‡ دوران بچگیش یادش بیاد. 14 ساله Ú©Ù‡ شدم، Ú¯Ùتم زیاد Øر٠های پدرمو تØویل نگیرم، اون خیلی قدیمیه! 16 ساله Ú©Ù‡ شدم، دیدم خیلی نصیØتم Ù…ÛŒ کنه، Ú¯Ùتم باز اون گوش Ù…Ùت گیر آورده. 18 ساله Ú©Ù‡ شدم، وای خدای من! باز به رÙتار Ùˆ Ú¯Ùتار Ùˆ لباس پوشیدنم گیر داده. 20 ساله Ú©Ù‡ شدم، پناه بر خدا! بابام به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه. 25 ساله Ú©Ù‡ شدم، دیدم باید ازش بپرسم، چون چیزها زیادی دربارۀ این موضوع میدونه. 30 ساله Ú©Ù‡ شدم، به خودم Ú¯Ùتم بد نیست از پدرم نظرش رو درمورد این مسئله بپرسم، هرچی باشه چندتا پیراهن از من بیشتر پاره کرده Ùˆ خل تجربه داره. 40 ساله Ú©Ù‡ شدم، مونده بودم پدرم چطوری از پس این همه مشکلات Ùˆ کارها بر میاد؟! چقدر عاقل Ùˆ با تجربه است. . . . 50 ساله Ú©Ù‡ شدم... Øاظر بودم همه چیزم رو بدم Ú©Ù‡ پدرم برگرده تا من بتونم باهاش دوباره Øر٠بزنم، درددل کنم، مشورت کنم Ùˆ ازش چیزهای بیشتری یاد بگیرم... اما اÙسوس Ú©Ù‡ قدرشو ندونستم... Ùˆ Øالا Øر٠من به تو دوست عزیز اینه Ú©Ù‡ اگه پدرت زنده است قدرشو بیشتر بدون. Ù¾Ùرکارترین، زØمتکش ترین،بی ادّعا Ùˆ بی توقع ترین Ùرد خانواده، «پدر» است. «Ùرانتس Ùانون» تعداد بازدید از این مطلب: 82
منتشر شده در تاریخ جمعه 22 فروردين 1393
توسط سعید
روزی یکی از بازیگران معرو٠آمریکایی به انیشتین نامه ای نوشت Ùˆ Ú¯Ùت: Ùکرش را بکن Ú©Ù‡ اگر من Ùˆ تو با هم ازدواج کنیم، با زیبایی من Ùˆ باهوشی تو Ú†Ù‡ بچه هایی خواهیم داشت! انیشتین در جواب این نامه Ú¯Ùت: البته این یک طر٠سکه است. تو Ùکر Ú©Ù† طر٠سکه برگردد Ùˆ عکس آن اتÙاق بیÙتد، آن وقت Ú†Ù‡ رسوایی بزرگی در دنیا رخ Ù…ÛŒ دهد. تعداد بازدید از این مطلب: 88
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
آموزنده ,
منتشر شده در تاریخ سه شنبه 20 اسفند 1392
توسط سعید
مادر من یک چشم نداشت. در بچگی بر اثر Øادثه ای چشمش را از دست داده بود. من کلاس سوم بودم. چون همیشه مادرم رو دیده بودم برام عادی شده بود Ùˆ نقص عضوش رو اØساس نمی کردم به خاطر همین در نقاشی هایم او را کامل Ù…ÛŒ کشیدم. به جز زمان هایی Ú©Ù‡ مادرم برای جلسه به مدرسه Ù…ÛŒ آمد Ùˆ بقیه بچه ها به او نگاه Ù…ÛŒ کردند Ùˆ یا در بیرون Ú©Ù‡ بچه ها از مادرشان Ù…ÛŒ پرسیدند این خانوم چرا اینجوری هست، Ùˆ آن ها برای اینکه مادر من ناراØت نشود به آرامی جواب بچه هایشان را Ù…ÛŒ دادند، آن زمان بود Ú©Ù‡ من یادم Ù…ÛŒ آمد مادر من یک چشم ندارد. داداش من کلاس اول بود. روزی داداشم با گریه وارد خانه شد، مادرم او را در آغوش گرÙت Ùˆ پرسید Ú†Ù‡ شده است؟ او در جواب Ú¯Ùت: معلم نقاشیمان Ú¯Ùت اعضای خانواده خود را بکشید Ùˆ دÙتر نقاشی اش را نشان داد. مادرم با دیدن دÙتر نقاشی داداشم ناراØت شد Ùˆ به او Ú¯Ùت اشکالی ندارد برو بیرن بازی Ú©Ù†. من با دیدن دÙتر نقاشی داداشم از اون بدم اومد. داداشم، مادرم را با من Ùˆ خودش نقاشی کرده بود Ùˆ یک چشم مادر را گودی سیاهی گذاشته بود. معلم با قرمز دور آن خط کشیده بود Ùˆ نوشته بود پسرم دقت Ú©Ù† همه ÛŒ آدم ها دو چشم دارند، Ùˆ به او نمره 10 داده بود. من پیش مادرم رÙتم در Øالی Ú©Ù‡ داشت ظر٠ها را Ù…ÛŒ شست، از پشت بغلش کردم Ùˆ او هم من را نوازش کرد. به مادرم Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ از داداش بدم Ù…ÛŒ آید Ùˆ مادرم پرسید چرا؟ من هم Ú¯Ùتم چون توی نقاشیش یه چشمت رو نکشیده Ùˆ مادرم Ú¯Ùت خوب داداشت واقعیت رو کشیده. من Ú¯Ùتم پس چرا من نقاشی شما را کامل میکشم؟ مادرم جواب داد پسرها واقع بین هستند Ùˆ اون چیزی رو Ú©Ù‡ میبینن Ù…ÛŒ کشن ولی دخترها اونجوری Ú©Ù‡ دوست دارن میبینن Ùˆ واقعیت رو برای خودشون تغییر میدن. مادرم همان روز به مدرسه داداشم رÙت. چون همه مادرم را میشناختند، مدیر از او پرسید Ú†Ù‡ شده Ú©Ù‡ مدرسه آمدی؟ Ùˆ مادرم Ú¯Ùت ققط Ù…ÛŒ خواهم معلم نقاش پسرم رو ببینم. خانم مدیر مادرم رو به دÙتر استراØت معلم ها برد Ùˆ با دست زن جوان Ùˆ زیبایی را نشان داد Ùˆ Ú¯Ùت این خانم معلم نقاشی هستند Ùˆ به معلم Ú¯Ùت ایشون مادر همون دانش آموز ...کلاس یک ال٠است. معلم نقاشی در Øالی Ú©Ù‡ در دستاش چای بود بلند شد، سرÙÙ‡ ای زد Ùˆ با صدای لرزان سلام کردم. مدتی مادرم Ùˆ معلم به یکدیگر نگاه کردند،پ Ùˆ مادرم Ú¯Ùت از دیدن شما خوشوقتم Ùˆ از اتاق خارج شد. معلم به دنبال مادرم دوید Ùˆ با همان صدای لرزان Ú¯Ùت من نمی دونستم. مادرم Ú¯Ùت Ùکر کنم این نمره برای پسرم Ú©Ù… است Ùˆ معلم جواب داد بله درست است. معلم رو 10 خط کشید Ùˆ به او 20 داد. مادرم به خانه برگشت Ùˆ دÙتر را داداشم نشون داد. داداشم خوشØال شد Ùˆ مادرم به من چشمک زد Ú©Ù‡ تو هم بخند، اما من نتوانستم تØمل کنم Ùˆ گریه ام گرÙت. داداشم Ú¯Ùت چرا گریه Ù…ÛŒ کنی؟ Ùˆ من Ú¯Ùتم:«آخه من یه دخترم» اونموقع بود Ú©Ù‡ Ùهمیدم معنی این جمله چیه! آخه من یه دخترم...! تعداد بازدید از این مطلب: 75
برچسب‌ها:
آخه من یه دخترم...! ,
داستان کوتاه ,
داستان جالب ,
داستان زیبا ,
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
جالب و زیبا ,
منتشر شده در تاریخ سه شنبه 6 اسفند 1392
توسط سعید
معلمی برای آموزش جمع کردن به شاگردش به او Ú¯Ùت: پسرم اگه من به تو یه سیب Ùˆ یه سیب Ùˆ دوباره یه سیب دیگه بدم اونوقت تو چند تا سیب داری؟ شاگرد یه Ú©Ù… Ùکرکرد Ùˆ با اطمینان Ú¯Ùت: چهار! معلم Ú©Ù‡ به Ø´Ú© اÙتاده بود دوباره تکرار کرد Ùˆ Ú¯Ùت: پسرم یکم بیشتر دقت Ú©Ù† Ùˆ بگو ببینم، من اگه یه سیب Ùˆ یه سیب دیگه Ùˆ دوباره یه سیب به تو بدم چند تا سیب داری؟ شاگرد Ú©Ù‡ دید معلم ناراØته Ùˆ نمی خواست معلمش ناراØت باشه یه Ú©Ù…ÛŒ بیشتر Ùکر کرد Ùˆ اینبار با Ø´Ú© Ú¯Ùت: چهار؟ معلم یادش اومد Ú©Ù‡ شاگردش توت Ùرنگی رو خیلی دوست داره Ùˆ با خوشØالی Ú¯Ùت: پسرم Øالا اگه من به تو یه دونه توت Ùرنگی Ùˆ یه دونه توت Ùرنگی دیگه Ùˆ دوباره یه دونه توت Ùرنگی بدم، چندتا توت Ùرنگی داری؟ شاگرد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست معلمش همینجوری خوشØال بمونه، با انگشتای دستش شمرد Ùˆ Ú¯Ùت: سه تا! معلم برای اینکه مطئمن بشه شاگردش درست یاد گرÙته یه بار دیگه پرسید: پسرم Øالا اگه من به تو یه سیب Ùˆ یه سیب دیگه Ùˆ دوباره یه سیب دیگه بدم، چند تا سیب داری؟ شاگرد دوباره Ú¯Ùت: چهار! معلم Ú©Ù‡ عصبانی شده بود Ú¯Ùت: چرا چهارمیشه؟ شاگرد Ú¯Ùت: آخه من یه سیب دیگه تو Ú©ÛŒÙÙ… دارم. تعداد بازدید از این مطلب: 117
برچسب‌ها:
معلم و شاگرد ,
معلم ,
شاگرد ,
خنده دار ,
Fun ,
fun ,
داستان کوتاه ,
داستان خنده دار ,
داستانک ,
داستان کوتاه خنده دار ,
خنده ,
داستان fun ,
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
خنده دار ,
منتشر شده در تاریخ سه شنبه 15 بهمن 1392
توسط سعید
انیشتین هیچوقت ظاهر مرتبی نداشت Ùˆ عادت داشت Ú©Ù‡ با لباس های کهنه Ùˆ ظاهری نامرتب بگردد. به همین دلیل دوستانش مرتب به او Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند Ú©Ù…ÛŒ به وضع Ùˆ ظاهر خودت برس Ùˆ سعی Ú©Ù† مرتب باشی Ùˆ لباس های تازه Ùˆ زیبایی بپوشی. ولی انیشتین به این Øر٠ها اهمیتی نمی داد Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: «در این شهر همه مردم من را Ù…ÛŒ شناسند Ùˆ میدانند Ú©Ù‡ من از بچگی همیشه با این ظاهر Ùˆ لباس های کهنه بودم، پس Ú†Ù‡ اهمیتی دارد Ú©Ù‡ من با ظاهر مناسب باشم یا با لباس های کهنه؟ دوستانش باز به او Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ Øداقل زمان Ú©Ù‡ به شهر های دیگر میروی به ظاهر خودت برس اما انیشتن دوباره Ú¯Ùت: «در شهر های دیگر هم Ú©Ù‡ من را نمی شناسند Ùˆ نمی دانند من Ú†Ù‡ کسی هستم پس نیازی نیست Ú©Ù‡ مرتب باشم .» تعداد بازدید از این مطلب: 94
موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
جالب و زیبا ,
منتشر شده در تاریخ سه شنبه 19 آذر 1392
توسط سعید
|
منو کاربری
ورود اعضا خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
<-MailForm->
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
آمار وب سایت
آمار مطالب Ú©Ù„ مطالب : 72Ú©Ù„ نظرات : 9 آمار کاربران اÙراد آنلاین : 1آمار بازدید بازدید امروز : 1باردید دیروز : 27 بازدید Ù‡Ùته : 72 بازدید ماه : 176 بازدید سال : 1769 بازدید Ú©Ù„ÛŒ : 149369 ورودی امروز Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ : 0 ورودی دیروز Ú¯ÙˆÚ¯Ù„ : 0 دیگر موارد
|