X
web design
تفریح و سرگرمی
آخرین مطالب
پیوند های روزانه
مسافر خسته


یه مسافر خسته كه از یه راه دور مي اومد، سر راه به یه درخت تنهایی رسيد که جز اون درخت دیگه ای نبود و تصميم گرفت كه زیر سايۀ درخت یکمی اسـتراحت كنه غافـل از اين كه این درخت جـادويي بود، درختي كه مي تونست، هر ارزو و فکری كه
توی دل مي گذره برآورده بسازه...!
تعداد بازدید از این مطلب: 112
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده ,
افکارم از کودکی درباره ی پدرم!!!

وقتی من ...

3 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده.

5 ساله که شدم، فکر کردم پدرم خیلی چیزهارو می دونه.

6 ساله که شدم، فکر کردم پدر من از همه ی پدرها باهوش تره.

8 ساله که شدم، با خودم گفتم همه چیز رو هم نمی دونه.

10 ساله که شدم، با خودم گفتم اون موقع ها که پدرم بچه بوده همه چیز با الان فرق داشته.

12 ساله که شدم، گفتم خُب طبیعیه پدرم هیچی در این مورد نمیدونه، دیگه پیرتر از اونه که دوران بچگیش یادش بیاد.

14 ساله که شدم، گفتم زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم، اون خیلی قدیمیه!

16 ساله که شدم، دیدم خیلی نصیحتم می کنه، گفتم باز اون گوش مفت گیر آورده.

18 ساله که شدم، وای خدای من! باز به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم گیر داده.

20 ساله که شدم، پناه بر خدا! بابام به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه.

25 ساله که شدم، دیدم باید ازش بپرسم، چون چیزها زیادی دربارۀ این موضوع میدونه.

30 ساله که شدم، به خودم گفتم بد نیست از پدرم نظرش رو درمورد این مسئله بپرسم، هرچی باشه چندتا پیراهن از من بیشتر پاره کرده و خل تجربه داره.

40 ساله که شدم، مونده بودم پدرم چطوری از پس این همه مشکلات و کارها بر میاد؟! چقدر عاقل و با تجربه است.

.

.

.

50 ساله که شدم... حاظر بودم همه چیزم رو بدم که پدرم برگرده تا من بتونم باهاش دوباره حرف بزنم، درددل کنم، مشورت کنم و ازش چیزهای بیشتری یاد بگیرم... اما افسوس که قدرشو ندونستم...

و حالا حرف من به تو دوست عزیز اینه که اگه پدرت زنده است قدرشو بیشتر بدون.

پُرکارترین، زحمتکش ترین،بی ادّعا و بی توقع ترین

فرد خانواده، «پدر» است.

«فرانتس فانون»

تعداد بازدید از این مطلب: 82
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده , ,
جواب انیشتین به خواستگارش

روزی یکی از بازیگران معروف آمریکایی به انیشتین نامه ای نوشت و گفت:

فکرش را بکن که اگر من و تو با هم ازدواج کنیم، با زیبایی من و باهوشی تو چه بچه هایی خواهیم داشت!

انیشتین در جواب این نامه گفت:

البته این یک طرف سکه است. تو فکر کن طرف سکه برگردد و عکس آن اتفاق بیفتد، آن وقت چه رسوایی بزرگی در دنیا رخ می دهد.

تعداد بازدید از این مطلب: 88
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده ,
معلم بی‌سواد و مداد جادویی
جینو حوصله نوشتن نداشت. با اینکه عاشق مدرسه بود به خاطر مشق نوشتن از درس و مدرسه خسته می شد. او با خودش فکر می کرد کاش یک مداد جادویی داشتم و می توانستم با آن مشقهایم را بنویسم. آن وقت فقط مداد را روی دفتر می گذاشتم و خودش شروع به نوشتن می کرد. جینو غرق در فکر و خیال بود که یک دفعه ابر آرزوها درست بالای سرش قرار گرفت. ابر آرزوها روی سر جینو شروع به باریدن کرد و آرزوی جینو براورده شد. جینو صاحب یک مداد جادویی شد.

از فردای آن روز هر وقت جینو می خواست مشق هایش را بنویسد فقط مداد را روی دفتر می گذاشت مداد خودش شروع به نوشتن می کرد و جینو هیچ زحمتی نمی کشید. جینو حالا دیگر خیلی بچه ی زرنگی شده بود. مشق های او همیشه تمیزتر و بهتر از دیگران بود. جینو خیلی خوشحال بود و فکر می کرد اینطوری از همه زرنگتر می شود.

بالاخره مدرسه ی جینو با کمک مداد جادویی تمام شد و جینو معلم شد. جینو به عنوان معلم وارد مدرسه شد. او می خواست به بچه های مدرسه درس بدهد. ولی او که یک مشکل بزرگ پیدا کرده بود. او اصلا بلد نبود چیزی بنویسد. دستخط او از دستخط خرچنگها و قورباغه ها هم بدتر بود. وقتی جینو می خواست پای تخته چیزی بنویسد همه ی بچه ها به او می خندیدند. دست جینو به نوشتن عادت نداشت.

حالا جینو یک معلم بی سواد بود او تازه فهمیده بود کسی که زیاد می نویسد بیشتر یاد می گیرد و دستخط بهتری هم پیدا می کند. حالا آقای معلم بعد از این همه سال تازه مجبور شده است دوباره از اول درس بخواند. حالا او کلاس اول است.

منبع: تبیان

تعداد بازدید از این مطلب: 85
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , آموزنده ,